چقدر ناز غزل را کشیده ام که سراید
تمام سوز دلم را ز دور دست نگاهت
به کوچه های عبورت چقدر آب بپاشیم
یواشکی من و این چشم های مانده به راهت
هنوز می رسد از لا به لای این همه تقویم
صدای ندبه و زاری به جمعه های پگاهت
چه قصه ها که شنیدم ز کودکی ز ظهورت
نیامدی و شدم خود چه قصه گوی پر آهت
چقدر هلهله دارد طنین سبز طلوعت
چقدر همهمه دارد گدای این همه جاهت
چگونه جان بسپارم به پای سرخ ظهورت
به وقت خواندن این شعر یا رکاب سپاهت
شکسته بال عروجم به تیرهای معاصی
خداکند که نیوفتم ز دیدگان سیاهت
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:32 صبح روز جمعه 91 خرداد 19